ماهی برکه
پدرش گفته بود که این برکه ماهی درشت ندارد اما نگفته بود بزرگ یعنی
چقدر. پسرک نوجوان با تردید و امید قلابش را در آب انداخت. صیاد که با قایقش از
عمیق ترین قسمت برکه دست خالی بر می گشت، به پسر گفت: "دیگه ماهی نیست ...
نیست، ماهی های اینجا خیلی کوچک هستن " او هم نگفت کوچک یعنی چقدر. پسرک کلاه
حصیری اش را بالا آورد و به فکر فرو رفت. او فقط می خواست یاد بگیرد. می خواست مثل
پدرش یک روز ماهی های درشت صید کند. قلاب تکان خورد و پسر محکم چوب را در دستانش
گرفت. یک ماهی در دامش افتاده بود ولی پسر نمی توانست آن را از آب بیرون بکشد.
به هر زحمتی بود ماهی را از آب بیرون کشید، ماهی بزرگ و قوی بود و
شاید بزرگترین ماهی ای که تا به حال از برکه صید شده بود. پسرک به اطرافش نگاهی
کرد و ماهی را در آب رها کرد و گفت: "برو خونتون ماهی کوچولو! من تازه اومدم،
تا ظهر حتما یه ماهی بزرگ خواهم گرفت".
امیدوارم هیچ وقت فرصت های بزرگ زندگیتون رو به طمع فرصت های بزرگتر
از دست ندین. همیشه اگه چیزی زود به دست اومد و راحت به دست اومد، دلیل بر این
نمیشه که همه لحظه های آینده پر از این فرصت ها خواهد بود.
لطفا نظرتون رو بگید